در طول قرن بیستم، و نیز دو دهۀ طی شده از این قرن، ما شاهد نوعی نوکوچنشینی به اشکال مختلفش بودهایم و گویی این انتقامی است از شکل غالب زندگی شهریِ قوامیافته.
به بکتاش آبتین در هجدهم دیماه یک هزار و چهارصدِ شمسی.
«پیچیده است مرز/ پیچیده است جغرافیا/ جهانِ سومِ مظلوم، فقیر، خشن/ پیچیده است خودکشی دستهجمعی نهنگها در ساحل/ ساده است اما/ پاسپورتهای خفهشدهی مهاجر در قایقها/ جهانِ سومِ قربانی!»
بکتاش آبتین
یک. وطن[1]، گاه «جایی»ست برای ایستادن، برای نشستن؛ ایستادن در منتهیالیه برداری از تحولات تاریخی و فرهنگیِ بهظاهر مشترک که از سر گذرانده، یا گذراندهای و «اکنون»ات گویی حاصل جمعی است از این زمان گذشته بر «اینجا»، و شواهد ممکن است تعلقت را بر این زمانِ رفته و مکانِ حادثه گواهی دهند، یا ندهند. گاه نیز خیالی است برساخته در دنیای تجرید و ایدهای است دلربا برای پناه جستن از همان مکان حادثه و بهواقع برافراشتن دگرجایی که میبایست باشد و نیست. گاه نیز پناهی است برای «حافظه»، از بیم گسستن و از برای گفتن و نوشتن و نقش زدن یا چیزی را به یادآوردن، و «جایی» را داشتن برای «خلق» کردن، جایی از جنس خاک یا کلمه. گاه نیز از ابتدا مفهومی بوده در عدم، در هیچ، مفهومی که هیچگاه نه زاد و نه مجالی برای بروز یافت، و این بسته به آن است که کجا زاده شدهای و چه دیدهای و چه مقدار در راه بودهای برای رسیدن و نشستن درجایی که در انتهای راه، بیابی، یا نیابی، در جستوجوی رحمی برای زادنش.
خصیصۀ کلی قرن پیشین و قرن حاضر، قرن انسانهای آورۀ جنگهای جهانی و منطقهای، انسانهای عاصی و دل به کوه و دشت سپردۀ متواری و تبعیدیِ رژیمهای تمامیتخواه و آوارههای استعمار، یا جنگ داخلی، یا بیآبی یا بیمهری، بیشک این عصر، عصرِ از ریشه کندگان است و بیریشگی یا به یک معنا بیوطنی نه دیگر غریبه و ناهنجار، که گویی خصیصهای است آشنا و بهنجار، شاید.. ددالوس دوباره بالهای خود را برافراشته، برای به چالش کشیدن نیروی گرانش و سست کردن ریشههای وابستگی و فرزندش ایکاروس همچنان در دریا، شاید جایی میان یونان و اسپانیا به آب میافتد، و این در حالی است که بازگشت ادیسه به خانه(با همان نظم و نسق) گویی امری است غیرممکن، یا پر محنت. به یک معنی گاه مرز «اینجا» و «آنجا» باریک و ناپیداست و امتزاج دو جا در درون آنقدر زیاد است که محتمل است بحرانی شود در ذهن برای شناختن خویشتن و اگر نشود بیشک شهروندی خواهد زاد به پهنای جمهورِ جهانی که از آن بیوطن است.گاه «آنجا» مفری برای تنفس، جایی برای رهایی و خوشی و آواز خواندن است و گاه نیز، وطن صندوقچۀ يادگاري است برای حسرت و بیشک نوشتن در هرجا و هرکجا در این قرن رنگوبویی دارد از هرکدام از این انواع.
دو. در این جهانی که قهرمانانش، و نیز قربانیانش مهاجراناند، چه تعداد هنرمندان و نویسندگان را میتوان قطار کرد و سرنوشتشان را، و آفرینش گریشان را در پرتو مفهوم وطنِ گمشده یا «اینجا»ی به چنگ نیامدنی بازخواند؟ از دانته گرفته تا جوزف کنراد و جویس، کوندرا، گارسیا مارکز و گونتر گراس و بارگاس یوسا تا بنیامین و غیره و غیره؟ و چه تعداد از هنرمندان و نویسندگان گاه به خیانتِ ترک وطن متهم شدهاند؟ اسم ها را دوباره از سر قطار کنید و بخوانید. یا در حوالی همین «جایی» که نشسته ایم، در «اینجا»ی خودمان؟ مثلاً سرنوشت غلامحسین ساعدی را؟ یا اگر اندکی دورتر برویم و سؤالمان را بر بالای کلیت این نظام ادبی بهعنوان یک کل مستقر کنیم و نهفقط ناظر بر بیمکانی، بلکه گمشدن وطن را بهمثابۀ یک مضمون در نظر آوریم، به چه نتیجه ای خواهیم رسید؟ یعنی نه صرفاً بخشی از این نظام ادبی که توسط بیوطنان یا مهاجران آفریدهشده، بلکه به کلیۀ آثاری نظر افکنیم که یا در بیوطنی و یا در وطنی از آن خویش و لیک غریب و در گیرودار تأمل در این امر آفریده شدهاند، گرچه در خاکی بهظاهر تاریخاً از آن خویش ریشه داشته باشند، یا نداشته باشند.
«ادبیات مهاجر» یا «ادبیات مهاجرت»؛ گرچه ضرور است روایت سرنوشت «انسانهای عصر ظلمت»، شاید به یک معنا در صورت فراروی از زندگینامۀ مؤلف بهعنوان یک اصل تعیینکننده ، با تأکید بر ویژگیهای درونمتنی همچون محتوا و فرم و نیز نیروهای برونمتنیای همچون فرایندهای اجتماعیِ گاه جهانی، مفهوم وطن هرچه محوتر شود و آفرینش هنری با هارمونیِ سرنوشت بشری در کلیت واقعِ خود همسان تر. چه گویی گاه وطن نه موجود که آفریدنی است، چیزی تجریدی و البته مستقل، از جنس دنیای کلمات، سرزمینی خیالی برای تبعیدیان، که میسازیاش و با هر دگرشت به زبانی دیگر مرزهایش گسترش مییابد، مرزهای کشوری جهانگشا.
سه. فریدون مشیری شعری دارد که لقلقۀ زبان عموم است و گویی سرودی است همگانی ازآنِ کسانی که به هر نوعی و در هرزمانی شکایتی دارند از وطنشان. گاه حرفی آنقدر تکرار میشود، تا حقیقتی مجابکننده شود. «ریشه در خاک» را سرآغازی چنین است:« تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و/اشک من ترا بدرود خواهد گفت» و در ادامه در این بخش گویی سرودهای میشود از ورد زورثِ انگلیسی:« تو را هنگامه شوم شغالان /بانگ بی تعطیل زاغان/در ستوه آورد». شاید این شباهت در ادبیات رمانتیک نه بیمعنا باشد و نه اتفاقی. شعرِ روزها و لحظاتِ باشکوهِ ازدسترفته، حال این روزها را بهعین دیده باشی یا نه. زورث نیز میلیتونِ قرن هفدهمی را خطاب قرار میدهد و چنین میگوید: «آری، ای ميلتون/بايد که تو در اين ساعت زنده میبودی/آری این وطن به تو نياز دارد،/کشوری که دیگر/گندابی شده/از آبهای راكد/وطنی که/محرابهایش،/شمشیرهایش/و قلمهایش/آتش مقدسی که دورش جمع میشوند». اما نقطۀ اوج و اشهرِ شعر مشیری نه آغاز و پایان آنکه این بخش است:« من اینجا ریشه در خاکم./من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم./من اینجا تا نفس باقی ست میمانم./من ازاینجا چه میخواهم، نمیدانم!» و نیز در مضمونِ ماندگاری در وطنِ نیست شده شاید برای اهالیِ فرهیخته تر شعر این شعر محمد مختاری را به یاد آورد که هرچند ممکن است مرتبط باشد اما جناس این شعر و مفهومش و شاعرش نیز:«که ما همچنان مینویسیم /که ما همچنان در اینجا ماندهایم /مثل درخت /که مانده است».
این مرثیه های سوزناک برای وطن چه در «آخر از ستیغ کوه،چون خورشید سرود فتح » خواندن ختم شوند یا نه، میتوان شاعرانشان را عسرت زدگانی خواند که هراتیوسوار سوگند یاد می کنند یا ناامیدانی که باور دارند «کرم همین لجن»اند و به حفظ و پاسداشت وطن می کوشند.
چهار. ابراهیم گلستان شاید از معدود نویسندگانی است که فارغ از هر جزمی به تاریخش و آنچه بر او گذشته، بر او و موطنش، نظر میافکند. گلستان نقطۀ مقابل خوانشی است که پیشتر اشاره رفت و بهوضوح در نامهای به سیمین بهبهانی مینویسد:« میگویی...باید اعتراف کنیم که کرم همین لجن هستیم. البته که در این لجن هستیم و چه اعتراف کنیم چه نکنیم، بوی گند اطراف که رویمان مینشیند شاهد این واقعیت است و ناچار آن را روشن میکند...من که کرم همین لجن هستم نه لجن را قبول دارم و نه کرم بودن را...[2]». او می کوشد ذهنش را به رهایی تمرین دهد و بشکند سدِ عادتهای نهفته در ذهن را که گویی اندیشیدن به نظر میرسند و میکوشد خود را در گفت وگویی جهانی در عالم هنر قرار دهد که حاضرینش ولاسکز و گُیا، پیکاسو ازیکطرف، و حافظ و سعدی و نیما و سهروردی از طرفی دیگر شکسپیر و مارکس و لنین و نظامی گنجوی و بیهقی از افقهای مختلفاند که حاضرند بیآنکه دشمن باشند. گاه نیز نفس ضرورتِ بودن در «جایی» را انکار میکند و این به این معناست «که از یکتکه خاک به خاک دیگر هجرت نیست » و ماندن و رفتن از «جایی» بهجای دیگر اساساً خصلتی است انسانی و الا «آیا درخت هستیم که چون نمیتوانیم متحرک باشیم باید جفای تبر و جور اره را تحملکنیم؟[3]» و یا در همین مضمون و به زبان هلدرلین« مگر آیا ما، همچون روستایی بردگان، به آن زمینی که شخمش میزنیم، زنجیرشدهایم؟ مگر آیا ماکیانی هستیم که از حیاط خانه نباید پا بیرون بگذارد، چونکه دانهاش را همانجا در پيشش میریزند؟[4]»(هر چند نگاه هلدرلین نمایندۀ نوع دیگری از برساخت وطن است و به آن در ادامه خواهیم پرداخت).
نظرگاه گلستان مشحون از امید به جمهوری جهانیِ هنر است و این دیدگاه، شنا کردنی است در کرانههای آفرینش هنری، و به عبارتی کشف جهانهای بیکران و بیپایان آفرینندگان بشری است؛ جهانی که پایانی بر آن متصور نیست و اساساً وطنی گمشده نیست که از پیاش باشی و تنها جستوجویی است بیپایان که انسانی، برای این جستوجو، و تا هنگام جست وجو. به عبارتی« آیا اگر دلت بخواهد ستارهشناس باشی و در شهرت تلسکوپ نباشد باید بی تلسکوپ بمانی؟ یا اگر برای مردم چیزی بخواهی که خودشان آن چیز را نمیخواهند آیا باید باز میان آنها، در جوار جسمی و بدنی آنها بمانی؟[5]»
پنج. اما گفتیم گاه وطن خیالی است برساخته در دنیای تجرید و ایدهای است دلربا برای پناه جستن از مکان واقعی؛ همچون یونان برای هلدرلین و شورِ و عشق او به این دنیای کهن و از آن خودسازی آن. برای هلدرلین آن چیست که او را «به این کرانههای مقدسِ کهن پیوند میدهد؟/ کرانههایی که به آنها/ بیشتر از سرزمین پدریام عشق میورزم؟». بهواقع، شاعر «در زمانۀ عسرت» به یادگاران کهن یونان پناه میبرد. هیپریون می شود که از وطن حرمت شکسته بهجایی پناه میبرد، اما سرگشته، ناامید و حیرانِ معناهای دست نیافتنی است کماکان.
هیپریونِ هلدرلین از زمین حرمت شکستۀ یونان به آلمان پناه میبرد اما نهتنها شکوهِ باستان رهایش نمی کند که در نظرش «ملتی از هم پاشیدهتر از ملت آلمان به تصور ... در نمیآید. تو پیشهور میبینی، ولی انسان نه، اندیشمند، اما انسان نه، کشیش، اما انسان نه، آقا و بنده میبینی و جوان و پیر هم، اما انسان هیچ- آیا اینهمه شباهتی به آن میدان جنگ ندارد که در آن دستوپا و همۀ اندامها تکهتکه از هم جدا افتادهاند و در همان حال خونِ ریختۀ جان در خاک فرو میرود.[6]» و این همان آلمانی است که هلدرلین، هیپریوناش را، یا خودش را در آن مییابد و از آن مینویسد و حسرت وطن راستین-اش را در آن به جانش میچکاند.
هلدرلین، غریبهای در وطن خویش، خاموشی جانهای گرم را در هیپریون و در اشعارش روایت میکند و کلماتش را به وطنی در هرچه دورتر جایی نثار میکند که کوهستان-ها و دریاچهها و دشتهایش شوق او را فرامیخوانند. غربتِ جانِ شکوفا در خاکی که وطن نیست و « نیز دلخراش است دیدن شاعران ...، و هنرمندان... و همۀ آنهایی که هنوز جان شکوفا را ستایش میکنند، آنهایی که زیبایی را دوست دارند و میپرورند. دردا بر این بینوایان! آنها در جهان زندگیای دارند به غربت بیگانهای در خانۀ خود. آنها راست مثلِ اولیسِ بردبارند در آن ساعت که در جامۀ گدایان بر در خانۀ خود نشسته بود و در همان حال خواستگاران بیشرم در تالار هیاهو میکردند و میپرسیدند کدام کس این ولگرد را بهزحمت ما فرستاده؟[7]»
شش. آیا کوچ نشینان، مهاجران و تبعیدیان حافظه ای یکپارچه دارند؟ حافظه ای یکدست و سرراست و صریح که بتوان توالی زمانی حوادث را در آن ردگیری کرد؟ شاید نه بی مکانی که چندمکانی منجر به تکهتکه شدن پاره های حافظه شود. اگر بپذیریم که اشیاء نیز حافظه ای دارند و پرتابکنندۀ نشانه هایی هستند و تاریخهایی در کالبدشان منجمد شده است و در لحظاتی خاص به سخن میآیند، آنگاه اهمیت مکان و اشیاءِ ثابت برای حافظه اثبات میشود. نهتنها دوری از وطن، که اگر در وطن نیز جایی برای نشستن نباشد« همیشه چیزها تکهتکه به یاد میآیند.» و این ابراهیم است در رمان آینههای دردارِ گلشیری که میگوید« شاید برای همین مینویسم تا جمعشان کنم، در عالم خیال درجایی کنار هم، مثل دو همسایۀ قدیمی.» و اینجاست که «نوشتن جایی میشود برای زیستن» و جمعآوری تکههای حافظه و انتقال آنها به «خانۀ زبان» و راستراست شهروند دنیای زبان شدن که به یک معنا...«چه میتوانم بگویم؟ که مثلاً اینجا خانۀ من است؟ نه، من خانهای ندارم، سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانۀ من همینهاست که مینویسم، همین طرز نوشتن از راست به چپ است. در این انحنای نون است که مینشینم. سپر من از همۀ بلایا سرکش ک یا گ است. مگر نباید حداقل خشتهای نیروانای خودم را به قالب بریزم»[8]
گاه نیز ممکن است در معرض اشیاء جدید، محیط جدید و «جای» جدیدی باشی، اما حافظه جز مکان قدیم را نشناسد، یا نخواهد که بشناسد یا نتواند و زبانِ الکن به چنگ نیاورد «آنجا»را و صم بکم تنها لمس کنی و حافظه مستقل از قوای ادراک تنها ببیند هرآن چه که می خواهد. این شاید مرگی است که زودتر از موعد ارگانیسم فرارسیده باشد: « از ساعدی گفت که او را دیده است، مصاحبهای هم با او کرده است. گفت: اینجا هر گوشهایش کسی زیسته است که آنجا شما کتابهایش را با آن ترجمههایی که دیدهای میخوانید. میز همینگوی هنوز هم در دوم هست، پیشخدمت کوپُل، حتی اگر جوان باشد، میداند سارتر سر کدام میز مینشسته است، آنوقت او همهاش از خانهشان در امیرآباد میگفت یا نمیدانم از مطبش که کجا بود، از معلمی که در تبریز مجبورش کرده بود پنج بار از روی «زنی که مردش را گم کرده بود» بنویسد. خوب، پزشک بود، میدانست که اگر همینطور ادامه بدهد میمیرد، اما باز ادامه میداد. من که فکر میکنم دستیدستی داشت خودش را میکشت، انگار که برای مردن به اینجا آمده باشد.»[9] و مرد هم بهراستی و با همین کیفیت.
نوشتن از وطن و شهر، حافظه میشود در دل اشیاء. میتوان به ونیز و پاریس رفت و خیالات مصورِ مکتوب شده در صفحات رمانِ در جستوجو را احضار نمود یا در شانزهلیزه بازی کردن مارسلِ کوچک با ژیلبرت را خیال کرد، یا رژۀ باشکوه ناپلئون در رمان زنِ سیسالۀ بالزاک را در اطراف قصر تویلری تصور نمود یا به دنبال پانسیون مادام ووکر در محله های پاریس گشت. اما ادبیات مهاجرت شاید حافظهای چندپاره دارد و فاقد مکانی است برای تجمیع شخصیتهایش؛ جایی برای پذیرایی نیست و مکانی برای توصیف. ««گفت: آن مجسمه بالزاک در تقاطع مونپارناس-راسپای یادت هست؟/-خوب؟/- وقتی نگاهش کردم دیدن نه به ما که پیش پایش ایستاده بودیم، که به دور نگاه میکند، به پاریس خودش، به راستینیاک یا مادام ووکرش، به همان پانسیون که شرحش را جزءبهجزء داده است، یا اصلاً گوش میدهد به صدای خشخش دامن دخترهای باباگوریو. خوب، او جایی داشته است که آدمهایش را یکجا جمع کند، اما ما، نه، لااقل من جایی نبودهام، جای ثابتی هرگز نبودهام.[10]»
هفت. گاه مرز «اینجا» و «آنجا» باریک و ناپیداست، و این بلای جانِ شخصیت های رمان های میلان کوندراست. کوندرا در رمانی به نام [11]Ignorance، ایرنا و یوزف را که هر دو بعد از حمله شوروی به چک در سال ۱۹۶۸، به کشورهای دیگر پناه میبرند و رنج اینان را در مهاجرت و بحران هویتشان را به تصویر میکشد. ایرنا با خانوادهاش به پاریس میروند و یوزف بهتنهایی راهی کپنهاگ میشود. سرانجام پس از فروپاشی شوروی به وطن بازمی گردند اما همچون افرادی شکستخورده و سرخورده و پرآشوب. گویی این وطن دگرگونشده است و دیگر همانی نیست که بود، یا همانی که خیالش را پرورانده بودند و ساخته بودنش در ذهنشان. این وطن، در مهاجرت کابوس بود و اکنون نیز نه تعبیر کابوس که هیچ نیست. گویی هر بخش حافظه درجایی در طول سفر جامانده و هویت، نه وابسته به «جایی» که چندپاره و چندتکه شده است. و این معنایی است شاید مترادف با حسرت فرحِ غادت سلمان در بیروت75: «یاسمینه از پنجره نگاهی به چشمانداز بیروت انداخت و گفت: «این شهر از دور چه زیباست!»
فرح زمزمه کرد:«آری! از دور...از دور».
وطن، دور یا نزدیک، و انسان در «اینجا» یا «آنجا»ی مثالی، در غربت، که میتواند اعم از هجرت باشد، خوشحال نیست، برعکس لبخندش سرد است و سنگ است. بیشک انسان به دلایل متفاوتی چفت شده به سرزمینی است که محمل آرامش اوست. کرانه های دور شوندۀ وطن، محمل حسرتاند، شاید، اما گم شدنشان محمل اضطراب، و گاه نیز رهایی.
[1] Homeland
[2] نامه به سیمین، ابراهیم گلستان، نشر بازتاب نگار
[3] همان
[4] گوشهنشین یونا(هیپریون)، فردریش هلدرلین، ترجمه محمود حدادی، انتشارات نیلوفر.
[5] نامه به سیمین، ابراهیم گلستان، نشر بازتاب نگار
[6] گوشهنشین یونا(هیپریون)، فردریش هلدرلین، ترجمه محمود حدادی، انتشارات نیلوفر.
[7] همان
[8] نیروانای من، مجموعه داستان نیمۀ تاریک ماه، هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر.
[9] آینه¬های دردار، هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر، 1399.
[10] آینه¬های دردار، هوشنگ گلشیری، انتشارات نیلوفر، 1399.
[11] جهل، نادانی، جهالت و بیخبری، که این رمان توسط آرش حجازی به جهالت و توسط سحر بهشتی در نشر روشنگران به دورماندگی ترجمهشده است.