«هتروتوپیا»؛ پس‌زدگی ساختاری و روان‌شناختی مهاجران در جامعۀ مقصد

تاریخ انتشار
11:10:00 | 02 / 01 / 1401

«هتروتوپیا»؛ پس‌زدگی ساختاری و روان‌شناختی مهاجران در جامعۀ مقصد

blog-main-image

* تجربه مهاجرت چیزی شبیه بیماری خودایمنی است. آنجا که عضوی از بدن/جامعه «غریبه» تشخیص داده می‌شود و موردحمله قرار می‌گیرد. بافت‌های میزبان چندان پذیرای اعضایی «خارجی» نیستند و برای محافظت از «خود» ناگزیر از حمله به آن‌اند. * هستی ما نه در انزوا از محیط اطرافمان بلکه دقیقاً «با» و درون این محیط شکل و قوام می‌گیرد. با قرارگیری در هر فضای شهری‌ سبک زندگی خاصی به جریان می‌افتد و مجاری احساسي ویژه‌ای تحریک می‌شود. وقتی از این فضای زیسته،‌ از این پیکره‌ي اجتماعی‌ـ‌کالبدی‌ کنده می‌شویم و در بافتی سراسر جدید کار گذاشته می‌شویم، فقط این نیست که مهمانی وارد خانه میزبانی جدید شده است.

درست ۱۰ سال پیش در همین روزها مهاجرت تحصیلی کردم. از شهر و دیار خود کندم و درون‌ شهری جدید قرار گرفتم. به فاصله کمتر از ۶ ماه پوستِ حول‌وحوش آرنجم شروع کرد به خشک‌شدن و ترک برداشتن. سال‌ها بعد فهمیدم این درد، نشانِ بیماری خودایمنی است؛ بیماریِ حمله دستگاه ایمنی به خودِ بدن. سلول‌های ایمنی نقاط خارجی‌تر بدن را به‌عنوان دشمن، نشانه‌گذاری می‌کنند، به آن حمله می‌کنند و آرام‌آرام آن عضوِ خارجی را نابود می‌کنند. رژیم (خود) ایمنی‌ام وقتی فعال شد دیگر هرگز از لشکرکشی بازنایستاد. آرام‌آرام به دیگر اعضاء و جوارح هجوم آورد، اول ضعیف‌ترین مفاصل را نشانه گرفت. غضروف میان مفاصل انگشتان کوچک را جوید و فضایی تهی میان استخوان‌هایش باقی گذاشت. بعد نوبت زردپی‌های پا بود که زیر بار حملات رژیم ایمنی خُرد و خسته شوند. درد تاندون‌های متورم به‌قدری بود که دیگر به‌سختی می‌توانستم روی انگشتان پا بايستم.


چرا ذکر این جزئیات دردآور و احتمالاً مشمئزکننده لازم است؟ به گمانم تجربه مهاجرت چیزی شبیه به این بیماری خودایمنی است. آنچه برای ارگانیسم زیستی‌ام اتفاق افتاد کم‌وبیش بازتاب آن‌ چیزی بود که برای من درون ارگانیسم اجتماعی کشورِ مقصد رخ داد. می‌توان به ‌جای دستگاه ایمنی و اعضای بدن از رژیم اجتماعی و اعضای جامعه گفت؛ آنجا که عضوی از بدن/جامعه «غریبه» تشخیص داده می‌شود و موردحمله قرار می‌گیرد. بافت‌های میزبان چندان پذیرای اعضایی «خارجی» نیستند و برای محافظت از «خود» ناگزیر از حمله به آن‌اند.

اجازه دهید برای راه‌یافتن به بنیان‌های آسیب‌شناسانه‌ي مهاجرت، روزن نظری را از سطح زیستی‌ـ‌اجتماعی به سطحی هستی‌شناختی جابه‌جا کنم. می‌خواهم تیشه به ریشه مسئله‌ي مهاجرت بزنم تا ببینیم در بُن مهاجرت چه کاشته‌ایم.

غالباً مهاجرت را به شکل قرار گرفتن فرد درون جامعه و فرهنگی جدید می‌بینند. گویی تا قبل از مهاجرت ما با نوع خاصی از انسان‌ها (انسانی شبیه به خود) در تماس بودیم و بعد از مهاجرت با انسان‌هایی دیگر (احتمالاً افراد ناهمانند به خود). از این منظر مسئله صرفاً امکان تطبیق مهاجر با فضا‌ی کشور میزبان است. آیا مهاجر می‌تواند خود را با قواعد، هنجارها و ارزش‌های جامعه میزبان تطبیق دهد؟ یا پس زده می‌شود و به کنج عزلت فرو می‌رود؟ البته حالت میانی‌ای هم وجود دارد که یافتن یا ساختن کامیونیتیِ موافق درون فرهنگ میهمان است که پشت‌وپناه مهاجران باشد.

چه چیز پشت این رویکرد پنهان ‌شده است؟ در این نگاه «خودی» مستقل و مجزا از دیگران پیش‌فرض گرفته‌شده است. گویی جامعه تشکیل‌شده است از افرادی مجزا و خود بنیاد که شروع به ارتباط‌گیری با چیزها و دیگران می‌کنند. این انسانِ مجزا و گسسته از دیگران، سنگ بنای بحث‌ها و تحلیل‌هایی است که این روزها راجع به فردِ مهاجر می‌خوانیم. اجازه دهید نام این «منِ مجزا و جدا افتاده» را انسان‌گرایی فرد محور بنامیم. انسان‌گرایی فرد محور، هر انسان را هستی‌ای مستقل و مجزا می‌بیند که با دیگر هستی‌ها (انسان‌ها و چیزها) در تماس است. در اینجا با قسمی «سیاست‌ـ‌هستی» (onto-politics) روبروییم؛ سیاستی که به باور ویلیام کونولی (1995) شکل خاصی از «بودن» را در مقایسه با دیگر اشکالِ بودن، اصیل‌تر و محق‌تر می‌خواند. در سیاست‌ـ‌هستی ما ابتدا با نوعی فردگرایی پیشا‌‌اجتماعی روبروییم؛ بودنِ انسانی را بودنی منفرد و جدا و مستقل از اجتماع مفروض می‌گیریم. این خودِ جدا و منفرد است که در مرحله‌ي بعدی با هم‌جواران و دوستانش ارتباط می‌گیرد، با همکارانش کار می‌کند، درون محیط پیرامونش قدم می‌زند و در شهر رفت‌وآمد می‌کند. بدین ترتیب فرد، دوستان، همکاران، خیابان، بناهای شهری و ... هرکدام واجد «ماهیتی مستقل و مجزا»اند و به‌واسطه‌ي روابط اجتماعی‌ـ‌شهری با یکدیگر در ارتباط قرار می‌گیرند. در این نگاه هستی فرد به شکلی «ذاتی از پیش موجود» دیده می‌شود که درون فضاهایی از پیش‌ساخته قرارگرفته است؛ فضاهایی که چیزی جز چارچوبی خنثی و بی‌تفاوت نیستند.

وقتی «هستی» انسان‌ها را به شکل فردی مستقل و مجزا از دیگران و دیگر چیزها می‌بینیم، مسئله صرفاً‌ به توانایی «فردی» مهاجر و زیرساخت‌های حمایتی نهادهای عمومی تقلیل داده می‌شود. آیا مهاجر، مهارتِ تطبیق خود را با فرهنگِ جامعه‌ي مقصد دارد؟ آیا آن‌قدر انعطاف‌پذیر هست که مناسبات جدید را درونی کند؟ آیا جامعه میزبان گشودگیِ پذیرفتن مهاجران را دارد؟ یا به‌قدری نژادپرست است که با مهاجران برخورد قهرآمیز می‌کند؟

«انسان‌گرایی اشتراکی»؛ درک توامانِ هستیِ انسان و شهر

به گمانم نگریستن مسئله مهاجرت از روزن انسان‌شناسی فرد محور بخش مهمی از درد و زخم مهاجرت را نادیده باقی می‌گذارد. در مقابل این رویکرد می‌خواهم از آنچه «انسان‌گرایی اشتراکی» است حرف بزنم؛ انسان‌شناسی‌ای که درکی متفاوت از انسان دارد و نسبتی متفاوت میان فرد و محیط پیرامون برقرار می‌کند. در این کار وام‌دار مفهوم «بودن‌ـ‌با»[1] هستم. برعکس «هستی منفردِ مجزا»، «بودن‌ـ‌با» شکل خاصی از در‌ـ‌جهان‌ـ‌بودن است؛ شکلی که با همان خط‌چین‌های مشخص‌شده در املاء کلمه‌ي در‌ـ‌جهان‌ـ‌بودن خود را از برداشت‌های مرسوم و همیشگی متمایز می‌کند. مفهوم بودن‌ـ‌با نشان می‌دهد هستیِ انسانی تنها «با» و درون فضای پیرامونی شکل و قوام می‌گیرد. به‌بیان‌دیگر هستی ما نه در انزوا از محیط اطرافمان بلکه دقیقاً «با» و درون این محیط شکل و قوام می‌گیرد. خط‌چینِ میان بودن و با در اینجا حیاتی است. این خط‌چین می‌خواهد نشان دهد که «بودن‌ـ‌با» یک کلِ یکپارچه است، نه «بودن»ی مجزا که «با» هستی‌های دیگر در تماس است. این فهمِ یکپارچه از «بودن‌ـ‌با» ازیک‌طرف نسبتی متفاوتی میان فرد و محیط اطراف و از ‌سوی دیگر رابطه جدیدی میان فرد با افراد دیگر برمی‌سازد. وقتی هستیِ انسانی را با عینک «بودن‌ـ‌با» بنگریم، آنگاه من‌ـ‌در‌ـ‌خیابان، من‌ـ‌کنار‌ـ‌بناهای شهر، من‌ـ‌با‌ـ‌دوستان، من‌ـ‌با‌ـ‌دلدادگان و هزار و یک رابطه و نسبت دیگر همگی بخشی از «من»اند و نه رابطه من با دیگران/دیگر چیزهای منفصل. نمادها و یادبودهای شهری از این منظر بخشی از هستی من را تشکیل می‌دهند، پاره‌ای از وجود من‌اند که باهم رشد و نمو کرده‌ایم. خیابان‌های شهر، میادین، نام‌ها، نشانگان و نمادهای فضایی که در آن زیسته‌ام، همگی تکّه‌ای از جان و روح من‌اند. حیات مدنی‌‌ـ‌سیاسی ما درون این پیکره‌های شهری ساخته و پرداخته شده است. هر فضایی مجموعه‌ای از کنش‌ها، امیال، ارزش‌‌ها، هنجارها و احساسات را درون ما و به‌واسطه‌ی ما سروشکل داده است. این فضاها شیوه‌ي خاصی از بودن را راه‌اندازی می‌کنند. با قرارگیری در هر فضای شهری‌ سبک زندگی خاصی به جریان می‌افتد و مجاری احساسي ویژه‌ای تحریک می‌شود.

وقتی از این فضای زیسته،‌ از این پیکره‌ي اجتماعی‌ـ‌کالبدی‌ کنده می‌شویم و در بافتی سراسر جدید کار گذاشته می‌شویم، فقط این نیست که مهمانی وارد خانه میزبانی جدید شده است؛ گویی که مسئله فقط پذیرا بودن میزبان و قدرت انطباق‌پذیری ما با قواعد و مناسکِ جدید است. کاملاً برعکس این نگاهِ غالب ما نه روابط و دوست داشته‌ها و خاطرات بلکه «خود»مان را جاگذاشته‌ایم: «بودن‌ـ‌باـ‌دیگران/چیزها»یی را واگذاشته‌ایم و از نقطه صفر قرار است هستی‌ای جدید برای خود بسازیم. تمام روابط‌مان، تمام نسبت‌هایمان، تمام نشانگان و معنایی‌ای که زندگی را برشان سوار کرده بودیم ازدست‌رفته است. مهاجرت از دست دادن خود به سودای ساختن خودی جدید از نقطه صفر است. اما نه... نقطه‌ي صفری در کار نیست. نقطه صفر وقتی بود که همه همه‌چیز را از آغاز باهم می‌ساختند. مهاجرت تجربه‌ي ورود و آشنایی با همدیگر و با محیط پیرامون نیست. ما وارد جزیره‌ای بکر و دست‌نخورده نشده‌ایم. ما با مهاجرت به درون بافت شهری‌ای پرتاب‌شده‌ایم که از پس تاریخ چند صدساله (و بلکه چند هزارساله) نسبت‌ها و روابطش سروشکل گرفته و بعضاً متصلب ‌شده و رسوب کرده است.

شباهت مهاجرت با«هتروتوپیا» در جامعۀ مقصد!

حالا می‌توانیم به جملات ابتدایی متن بازگردیم. تجربه مهاجرت، دست‌کم برای من، چیزی شبیه به بیماری خود ایمنی بود؛ حمله رژیم ایمنی به بافت‌هایی از بدن که غیرخودی تشخیص داده می‌شدند. ما با مهاجرت خودمان را جاگذاشته‌ایم و به سرزمینی وارد می‌شویم که همه خودها از پیش شکل‌گرفته‌اند. هستی‌های شکل‌گرفته ما را با شکل چیزی نا‌ـ‌خودی می‌بینند. ما برای آن‌ها شکل متفاوتی از «بودن» هستیم؛ بودنی با پیوندها، خاطرات، معانی، نشانگان و در یک‌کلام هستی‌ای سراسر متفاوت؛ عضوی غریبه درون بافت میزبان؛ عضوی که سر از جایی درآورده است که متعلق به او نیست. در علم پزشکی به این عضو «هتروتوپیا» گفته می‌شود؛ عضوی که درجایی غیر از جای معمول رشد کرده باشد؛ عضوی که متعلق به آن مکان نیست. مهاجرت تجربه‌ي وارد شدن یا دقیق‌تر تجربه‌ي ساختنِ هتروتوپیاست، ساخت دگرمکانی که درون فضای مرسوم شکاف ایجاد می‌کند و نظم مستقر و تثبیت‌شده را برهم می‌زند. هتروتوپیا مخل نظم حاکم است. یا باید به‌سرعت خود را به رنگ همان مکانِ غالب دربیاورد و یا با سنگین‌ترین مجازات‌ها تنبیه شود. مهاجر اما تا ابد یک هتروتوپیا باقی خواهد ماند، حتی اگر تا بیخ و بن شبیه جامعه میزبان شود. مهاجر از آن حیث که هستیِ خود را جایی در سوراخ سمبه‌های خانه جاگذاشته است، در خانه‎‌ي میهمان یک هتروتوپیاست. حالا یا هتروتوپیایی که خود را با رنگ یوتوپیا بزک‌کرده است و یا هتروتوپیایی که زیر ضرب و زور رژیم امنیت بافت میزبان له‌ولورده شده است.


[1] این مفهوم را ژان لوک نانسی با الهام از آثار هایدگر در حوزه مناسبات انسانی و مطالعات کامیونیتی بسط و گسترش می‌دهد.


نظرات کاربران
  • هنوز نظری ارسال نشده است

پیغام خود را بگذارید