گویی با حجم روزانۀ آمارهایی دربارۀ مهاجرت گروههای متخصص از کشور، اظهارنظرهای سیاستگذاران و روایتهای کوتاه و بلند افراد دربارۀ مهاجرت، در اتمسفری از نگرانی و اشتیاقِ دائم، زندگی میکنیم؛ نگرانی برای آیندۀ وطن از سویی و اشتیاق و نگرانیِ توامان، برای آن مسافری که قرار است در سرزمینی جدید، زندگی را با کیفیتی دیگر تجربه کند.
چه در این سوی بدرقهکنندگان در فرودگاه باشیم، چه در آن سویِ مهاجرتکرده، زیستِ بدون حضور فیزیکی در شبکۀ ارتباطیِ پیشین، تجربهای جدید است؛ تجربهای که ممکن است با نوعی احساس تعلیق همراه باشد. درمجموع با این سوال که چگونه انسان در این تعلیقِ هویتی، میتواند عناصر حیاتبخش روابط اجتماعیاش را بازتعریف کند، مهمترین سوالی بود که در ضمن گفتوگو با عباس عبدی، جامعهشناس به آن پرداختیم که در ادامه خواهد آمد:
به نظر میرسد «تعلیق» در زیست انسانِ مهاجر امروز، پدیدهای ثابت و روزمره است! از این حیث که او در رویای تغییری بزرگ، حتی به عناصر تعیینکنندۀ روزانهاش هم (زبان، روابط، اشیا و حتی موطنش) نگاهی ماندگار ندارد. جهانبینی چنین انسانی که همواره «چمدانش را بسته» است چگونه در سرزمینی جدید، بهعنوان وطن بازتعریف میشود؟
به نظر من دو اتفاق در سطح ملي و جهاني رخ داده كه موجب پيچيدگی این مسئله شده است. در سطح جهاني به نظر ميرسد كه پديدۀ جهانیشدن موجب كاهش گرايشهاي مليگرايانه و ناسيوناليستي شده است اما برخلاف نظر برخیها كه تصور ميكردند، جهانیشدن گرايشهاي فراملیگرایانه را تقويت ميكند، به نظر ميرسد كه اين اتفاق نيفتاده است و جهانیشدن بیشازپیش موجب تقويت گرايشهاي منطقهاي شده است. مثلاً در كشور ايران كه كشوري متكثر به لحاظ فرهنگ و خردهفرهنگهاست، اين روند مشاهده ميشود. بهعلاوه مفهوم جدید از وطن متأخر است و بعد از انقلاب فرانسه شکلگرفته و بعد از این اتفاق بود كه دولت-ملت و کیفیت جدید در رابطۀ مردم با حكومت اهميت بيشتري يافت و مرزهاي مفهومی آن حتي به فراتر از سياست، اقتصاد و فرهنگ گسترش يافت. گرايشهاي مليگرايانه هم در اینجا بود كه بروز و ظهور بيشتري پيدا كرد.
مسئلۀ مهمتري كه در سطح ايران اتفاق افتاده و به نظر من توجه به اين امر براي ما مهمتر است، آن است كه ما در گذشته مهاجرت و رفتنِ از وطن را داشتهايم، اما اين مهاجرت بههیچعنوان با هدف ترك وطن صورت نميگرفت و دلايلي از جمله جذابیتهای مقصد، تحصیل یا پيشرفت اقتصادي و حرفهای، ازدواج و .... باعث مهاجرت افراد از كشور ميشد. اما اتفاقي كه در حال حاضر به وقوع پيوسته اين است كه افراد از همان ابتدا ( پیش از آنکه فکر کنند به کجا میخواهند مهاجرت کنند)، ميدانند كه ميخواهند كشور را ترك كنند؛ يعني بيش از آنكه جاذبههاي مقصد تعیینکنندۀ رفتار مهاجرتي آنها باشد، اين دافعههاي مبدأ است كه مشکلآفرین شده است. بنابراين اين افراد از همینجا میکوشند که رابطه خود را با وطن قطع كنند كه اين امر به دلايلي ازجمله زبان، فرهنگ، خانواده و همچنين توانايي جذب اين افراد از سمت كشور مقصد، امر دشواري است. درواقع ما درگذشته كمتر در معرض اینگونه مهاجرت بودهايم اما الان اين مسئله شدت بيشتري يافته است.
اگر دقت كرده باشيد، بعضي از افرادي كه قصد مهاجرت و دلكندن از اين سرزمين را دارند، فارغ از اينكه تفسير آنها درست است يا نادرست، اینجا را «خرابشده» مينامند. اين يك كاركرد رواني براي افرادي است كه قصد مهاجرت و دلكندن از كشور را دارند. درواقع اين افراد با خرابشدهخواندن ايران به دنبال كاهش بار رواني مهاجرت و بازتعریف مجدد هويت خود و آمادهشدن برای سرمايهگذاري بر رشد و پيشرفت خود، مستقل از هویت قبلی در كشور جديد هستند. ولي مشكلي كه اين افراد با آن مواجه هستند اين است كه اين مهاجران نميدانند كه تا چه اندازه در كشور و جامعۀ جديد پذيرفته خواهند شد؟ یا تصويري كه از مهاجرت و زندگي در يك كشور خارجي دارند، چقدر با واقعيت منطبق است؟ به نظر من در حال حاضر افرادي كه از ايران مهاجرت ميكنند براي توجيه خود تصويري صفر و يكي از دو طرف ارائه ميدهند اما بعد از مهاجرت و آغاز زندگي در كشور مقصد متوجه ميشوند كه تصويري كه از ايران ارائه ميكردند آنطور نبوده و تحليلي هم كه از مقصد داشتند، چندان با واقعيت منطبق نبوده است.
تصور میکنید مهاجرت (با هر دليلي) تا چه حدي توانسته در ذهن ایرانیان مفهوم وطن/خانه جديد را محقق سازد؟
در مورد اين سؤال من اطلاع چنداني ندارم كه آیا مطالعهای در این زمینه انجامشده است یا نه و اگر باشد من از آن بیاطلاعم كه بخواهم بر اساس آن صحبت كنم اما برداشت من اين است كه اگر شرايط كشور مساعد شود، ما شاهد يك بازگشت قابلتوجه از سوي ايرانيان به كشور خواهیم بود و اين ميتواند به اين معني باشد كه ايرانيان خارج از كشور همچنان منتظر يك پنجره فرصت براي بازگشت به كشور و زندگي در سرزمين مادري خود هستند. حتي اگر بازگشت بهصورت فيزيكي اتفاق نيفتد، احساس ميكنم كه يك حس تعلقخاطر يا بازسازي حس میهندوستی اتفاق بيفتد؛ همچنان كه ما در دوره اصلاحات شاهد آن بوديم و در آينده هم بايد بر اين حس میهندوستی و كاركردي كه دارد، تأکید كنيم. برداشت من اين نيست كه اغلب مهاجران به كشور پشت ميكنند، هرچند كه در ميان اين گروه افرادي هستند كه پلهاي پشت سر خود را خراب ميكنند و ديگر تمايلي براي حفظ رابطه با وطن ندارند و ترجيح ميدهند كه بهعنوان يك شهروند در يك کشور خارجی شناخته شوند و فعاليت كنند. اما اين كار به نظرم خيلي دشوار است چونکه شخصيت فرهنگي يك فرد از دوان كودكي، نوجواني و جواني و تا 25 سالگي شکلگرفته است و اين افراد بهراحتی نميتوانند در فرهنگ جامعه مقصد جذب شوند و هيچ معلوم هم نيست كه واكنش جامعه مقصد در پذيرش يك فرد خارجي چگونه باشد. بهخصوص اگر اين تمايزات، تمايزاتي قابلترمیم نباشند، مثل رنگ پوست و نوع چهره و ... كه ميتواند تشدیدکننده فاصلهها باشد. بنابراين بسياري از افراد خصوصاً افرادي كه بعد از شكلگيري عناصر اصلي فرهنگي خود مهاجرت ميكنند شايد هرگز نتوانند بهطور كامل در جامعه مقصد ادغام شوند اما اين مسئله براي فرزندان آنها يا نسل دوم مهاجران كمتر است و ممكن است كه نسل دوم و سوم مهاجران تعلقخاطر كمتري نسبت به سرزمين مادري داشته باشند يا اصلاً نداشته باشند.
شما بر حس میهندوستی ايرانيان خارج از كشور تأکید داشتيد و استفاده از ظرفيت ايرانيان خارج از كشور را منوط به مساعد شدن شرايط دانستيد. به نظر شما نگرش ايرانيان خارج از كشور نسبت به سالهاي گذشته چه تغييري كرده و در كل روند مساعد شدن شرايط را چگونه ميدانيد؟
اظهارنظر کردن درباره تحولات در نگاه مهاجران نیازمند وجود تحقیق معتبر است لذا اطلاعی ندارم. ولی اگر تغییرات ذهنی آنان را مثل مردم داخل بدانیم طبعاً باید گمان کنیم که در سالهای اخیر مثبتتر نشده است.